یادم امد روز پاییز ،
گذری کردم از کوچهِ تاریکِ دلواپسیها،
کوچه دربه درو ، بی کسیها،
که در آن کوچه دری بود ،روی در نقش و نگاری قدیمی ،
باد رقص کنان در را گشود ،
منم ان دختر غمگین پاییزِ صبور ،
مات و مبهوت به نگاهت خیره
رقص کنان، برگ خزان
در میان من و تو واسطه شد
اسمان و زمین که به سان نگاهت به نگاهم دوخته
هر لحظه به هم نزدیک تر،
بوی عطرت به مشامم که رسید
و به یکباره پراند هوشم را
ناگهان شهر براشفت اسمانم بارید
شوری چکه های بر لبانم حس کردم و به خودم لرزیدم ،
غفلتأ دستی به رخم کشیده شد
و به بوسه مُهر بر پیشانی همان لحظه به اتیش تب یار بسوختم
دلنوشته
کوچه ,لحظه ,نگاهت ,یکباره ,هوشم ,پراند ,لحظه به ,هوشم را ,را ناگهان ,پراند هوشم ,یکباره پراند
درباره این سایت